بچه جنوب شهر

صغحه اصلي | آرشيو | فرستادن نظرات



Thursday, May 30, 2002

٭ 
******************************************************************

"مرد امروز - 21 "

1.سابلکم ...والا همين ديشب رسيدم ...ساوه از گرما آتيش بارون بود. اول سه چارتا لطيفه گذاشتيم تو بلاگ آب و جاروش کرده باشيم .

2. خب ميلاد "رسول الله" ست (من اين لقب رو از همه اسماش بيشتر دوست دارم ابهت خاصي داره )عيد همه مبارک ...ماچ کنيد هم رو ...آهان ...حالا دبيا دبيا وسط آهان ....با هم بخونيم:

" چنان مستم ...چنان مستم ...چنان مستم من امشب
که از چند بر... برون جستم... برون جستم من امشب ( 2بار )

چنان چيزی ...چنان چيزی... که در خاطر نيايد
چنان هستم ..چنان هستم... من امشب ...

بشوی ای عقل دست خويش از من
که در مجنون بپيوستم من امشب...که در مجنون ...بپيوستم من امشب "

( در ريد ... پاترول کميته اومد :-))


3. اين پرسپوليس هم کولاک کرد ...حال اين کيسه کشا رو کرد تو قوطي يه زنبورم انداخت توش ( داداشای استقلالي آمپر نچسبونن ..فوتباله وکری بازی ديگه :-) ).اما من هر کاری مي کنم از اين علي پروين خوشم نمياد .بابا تيم ورو ول کن برو ديگه .آخه سيستم ناموسي هم شد سيُستم ؟ همون که تو بازيای قطر بعد از بازی با کره که سه هيچ شد به غلامپور گفته بود اين دروازه ( روم به ديفال...گلاب به روتون) ناموسته نذار توپ بره توش ! يا برا اينکه "راموس " هافبک برزيلي ژاپن رو مهار کنه به مهدی فنوني زاده سر بازی ژاپن گفته بود :" ميتي ..ميتي ..بزن اين راموس بي ناموس رو ".حالا اين فردوسي پور هم هي اين علي دنبه رو تحويل مي گيره ميگه "تعويض رويايي پروين" آخه يکي بايد به خودش بگه بابا يادت رفته تو زمين چمن شريف به توپ ميگفتي هندونه ...

4.بعد از ظهر عروسي يکي از رفيقاست ..بچه های هیيت رو سوا دعوت کرده...سفارش اکيد در حفظ کلاس و کم خوردن و تيپ زني کرده ...والا ما نفهميديم اين که آدم مثلا ميوه که دلش مي خواد نخوره کجاش کلاسه ؟ حالا بازم به حرف بزرگترا گوش مي ديم و ..حفظ کلاس مي کنيم..راستي تو اين مدت هيچ کدوم از اين بچه های وبلاگيست داماد يا عروس نشده؟ به نظر من اوضاع يه کم مشکوکه :-)) خب باشه به ما نگين ...خدا خودش ثقاص منو بگيره ازتون :-)))


يا علي










........................................................................................

Wednesday, May 29, 2002

٭ 
******************************************************************

" نه چندان شوخي - 8 "

بازم جوکای خارجکي ( و بيمزه ) :

- راز زندگي

يک روز زني از خيا بون دم خونشون رد مي شد پيرمردی خميده و شکسته رو که روی صندلي چرخداری نشسته بود ديد که آروم آروم ميرفت . زن گفت : " سلا م آقا مي تونم کمکتون کنم ؟ من از ديدنتون واقعا خوشحالم ...راستي مي خوام بدونم را زطول عمر شما چيه ؟ " مرد گفت :" من روزی سه بسته سيگار مي کشم ... هفته ای يه جعبه ويسکي مي خورم ... هيچ غذايي به جز غذاهای آماده نمي خورم ...و هرگز هم ورزش نمي کنم ".
زن هيجان زده و گيج پرسيد :" وای ..وای ..خدای من ...و اون وقت سنتون ...؟"

مرد گفت : "بیست وشيش سال " .




- کشيدن مو

يه پسر شيش ساله که خواهر کوچيکترش موهاشو کشيده بود گريه کنان اومد پيش مادرش . مادرش گفت :" عصباني نشو پسرم ...خواهر کوچيکت متوجه نيست که کشيدن مو دردناکه". چند دقيقه بعد دوباره صدای گريه بلند شد .مادر ش رفت ببينه چه خبره .ديد خواهر کوچيکه داره جيغ ميزنه و برادرش گفت : " خب حالا متوجه شد ".


- فرق

فرق دولت با مافيا چيه ؟

فقط يکيشون سازمان يافتست !












........................................................................................

Friday, May 24, 2002

٭ 
******************************************************************

"....وچنين گفت - 12 "

اين هم دو تا تيکه ناز ديگه از " لطيف هلمت " :


- دستم را بگير


دستم را که مي فشاری
واژه مي بارد و
شعر مي چکد از آن
دستت را که مي فشارم
پنج شيشه عطر
در کف دستم مي شکند.


- اعلاميه

توفانها
تبرهای زنگ زده شان را بر زمين اندازند:
نرگسي مي خواهد برويد
تفنگها همه خاموش !
کودکي مي خواهد بخوابد
ديکتاتورها سرا پا گوش !
شاعری مي خواهد شعر بخواند:
آنکه نمي تواند
گلي بر گيسوان معشوقش باشد
هرگز نمي تواند خاری شود در پای ستمکاران


کلک /13





٭ 
******************************************************************
"مرد امروز - 20"

...و ای خرمشهر :

همه مي ميرند
بعضي با بيماری
بعضي از ترس
با اتومبيل
از خوشي
با سيل
با گلوله
در زندان
با زهر
و...
اماعشق تو
عشق تو مرا مي کشد

ای سرزمينم !

لطيف هلمت / شاعر کرد عراقي




........................................................................................

Thursday, May 23, 2002

٭ 
******************************************************************

"تذکره البلاگ - 7 "

باب هفتم في ذکر مقامات و احوالات شيخنا و مولانا " علي عسگری "


آن شيخ جليل و حليم ..آن صا حب نفس سليم ...آن عزيز با حيا و خجالتي ..بکرد به هر محب خويش کرامتي...آن نابغه علم رياضي ..آن وارث خيام و سينا ورازی...آن دارنده مدال المپياد..نيوتن را بياورد به ياد...آن نقاش به هنگام دلتنگي ..کرد عاشقي بدور از هر ننگي...آن ساکن در کوی چهل و هشت..هوای روحش ابری چون هوای رشت...آن منزجر از رياء و عشوه گری ..آهنگ صفحه اش چون بازار مسگری..شيخنا مولانا و وتدنا
" علي عسگری" ( رحمه الله عليه ) بزرگا مردی بود و دائم با خويش در نبردی بود .


نقل است روزی دیدندش گريان و فر ياد کشان مي گفت : " خدايا مي سوزم " . پس مريدان پنداشتند فقيری بديده و دلش بدرد آمده باشد ..هيچ نگفتند. روز ديگر نيز ماجرا همان شد .گفتند :"ای شيخ بهر خدای از چه مي سوزی؟" گفت:" پدرم را آزرده ام " گفتند : " ما نيز بارها چنين کرده باشيم اما نمي سوزيم " گفت " آخر پدر م هر بار که ميازارمش ..مرا با ترکه ای خيس ( مصحح : کمربند چرمي ) سياه مي کند و لذا جايش(در پشت ؟) تا چند روز مي سوزد " همه گريستند و نزد پدر شيخ شدند در دم . شفيع شدند که ای پدر او را ديگر نزن .گفت:" بيهوده ژاژ نخاييد که مقبول نخواهد شد " . مريدان گفتند ما را به او ارادتي است پس از ين پس هر وقت شيخ اذيتي بکرد کسي را بفرست تا ما را بزند جای او . سه روز اين شرط بر جای بود و هر روز هر مريد هفتاد مرتبه کتک بخورد
روز چهارم نزد پدر شيخ شدند و گفتند : " ای پدر ... جون مادرامون غلط کرديم همون شيخ رو بزن ما ديگه طاقت نداريم " و آن بود که تا پدر شيخ بود شيخنا مي گفت :" خدايا مي سوزم " .


آورده اند که شيخنا ( انارالله مرقده الشريف ) بسيار علم بداشت از علم التصاوير و شعر و حکمت تا دانش قصه ومتل که گاهي بگفت از برای مريدان تا پژ مرده و افسرده نگردند و به يکديگر نپرند. اما آنچه که سرامد روزگارش کرده بود علم حساب وجبر و اريسماتيق بود که نزد ارشميدس آموخته بود . گويند از غيرت نام دختران خويش نمي برد . روز ی او را پرسيدند :" يا شيخ نام فرزندانت چه باشد که از بهر تبرک بر فرزندان خويش گذاريم ؟" گفت : " نتوانيد چون علم رياضت ندانيد " گفتند :" حال بازگوی شايد افاقه ای بکرد" گفت :" سه پسر اکبر و اصغر و رضا وسه دختر.. نام اولين دختر تانژانت به توان دو اکبر.. دومي راديکال سينوس
اصغر..و سومي منفي لگاريتم اکبر ضربدر کسينوس رضا " پس همه تصديق بکردند که علم
و غيرت او در ميان شيوخ لنگه نداشته باشد.

آورد ه اند که سالها از عشق حذر بکرد و مرغ دل از اين دام بلا نگه بداشت . بزرگتر شرط او نزد مريدان نيز آن بود که هيچ دختری را نبينند و همسری اختيارکنند که عاشقش نباشند. روزی پيرمردی سپيد موی و دنيا ديده را بديد که بر مزار همسر خويش مي گريست .. گفت :" ای پير آنچه که تو مي کني جانت را به هلاکت اندازد " پير در جواب گفت : " آنچه که تو کني هلاکت کند" شيخنا مقصود پير در نيافت .تا شبي پس از فراغت از اذکار به خواب رفت . از بس که صبح تا شب در باب حذر از دخترکان مي گفت ..خيالش بدان سو شد و ..سيه چشم و ابرو کمان و کمرباريک لعبتي را به رويا ديد .گفت :" خدايا اين حوری است يا
بشر ؟ " ندا رسيد :" از حوريان است ودر سرای دگر " گفت: " خداجون منو بکش تا برسم بهش " پس دعايش مستجاب گشت وجان بداد . خدايش بيامرزاد.





٭ 
******************************************************************

"خورجين - 5 "
چند وقتي بود دست تو اين خورجين نکرده بوديم ...خوب حالا ببينيم چي در مياد ..خدايا
به اين روی قبله و سوی چراغ.. جلو رفيق رفقا و غريب غربا نالخمون نکن :

"....ما اين را ... روشن کرده ايم که از تهديدهايشان ترسي نداريم ( ابراز احساسات ) اگر چيزی باشد که ما خيلي از آن بدمان بيايد اين است که کسي تهديدمان کند .ما خوشمان نمي آيد کسي درصدد ارعابمان بر آيد .اصلا خوشمان نمي آيد .علاوه بر اين ..مدتهاست که مردم ما معني ترس را از ياد برده اند ( ابراز احساسات و فريادهای
" فيدل ..وادارشان کن احترام ما را به خوبي نگه دارند ! " )....هر از چند گاهي امپرياليستها با لحني ارفاق آميز صحبت از اين مي کنند که حاضرند از خون ما بگذرند ..
بشرط اينکه از اينتر ناسيوناليست بودن خود دست برداريم ..بشرط اينکه رزمندگان خود را از آنگولا و اتيوپي فرا بخوانيم ( فريادهای " خير ! " و " کوبا بله..يانکي ها نه ! " و ابراز احسا سات ) و بشرط اينکه روابط خود را با اتحاد شوروی قطع کنيم ( فريادهای " خير ! " )
...لکن آن روزی که حتي يک نفر از آنها را فرا بخوانيم - حتي يک نفر را - به اين خاطر است که ديگر به او احتياجي نيست و يا به اين خاطر است که توافقي ميان آن کشور و ما
حاصل شده است ( ابراز احساسات ) اما اين هرگز در حکم امتيازی به امپرياليسم نخواهد بود ! و پيوند های مان با اتحاد شوروی هرگز شکسته نخواهد شد .هرگز ! مادامي که اتحاد شوروی و کوبا وجود دارند اين پيوندها هم وجود خواهند داشت (ابراز احساسات) چون ما مردمي انقلابي هستيم ..چون ما مردمي ثابت قدم هستيم .. چون ما از فرصت طلبي بيزاريم (ابراز احساسات )و اگر قرار باشد ميان خيانت و مرگ يکي را انتخاب کنيم ما هزار بار مرگ را ترجيح خواهيم داد ! ( ابراز احساسات ممتد )اصول اصلا معامله کردني نيست ..در اين دنيا هستند کساني که اصولشان را در معرض معا مله قرار مي دهند ولي کوبا هرگز بر سر اصول معا مله نخواهد کرد (ابراز احساسات) ...پس حالا
تهديدمان مي کنند که به محاصره اقتصادی ادامه خواهند داد ؟بگذاريد اگر دلشان مي خواهد صد سال ديگر هم آنرا ادمه بدهند (ابراز احساسات) ما آماده ايم تا صد سال ديگر هم مقاومت کنيم البته اگر امپرياليسم تا آنوقت دوام بياورد (ابراز احساسات و فريادها )
آنها مارا تهديد به محاصره دريايي مي کنند ؟ بگذاريد چنين محاصره ای را بر ما تحميل کنند و آنوقت خواهند ديد که مردم کوبا تا چه حد مقاومت خواهند کرد ! ( ابراز احسا سات و فريادهای " فيدل ..حتما يانکي ها رو محکم بزن ! " ).... "

*قسمتي از يکي سخنرانيهای 5-6 ساعته عمو فيدل ( جان خودم اونايي رو که تو خورجين مي نويسم فقط خورجينيه و هيچ موضع خاصي دربارشون ندارم ...حالا اين موضع ما هم چقدر مهمه ! )

از کتاب " فيدل کاسترو سخن مي گويد " /ج 1 / بهمن ارمغان و...




........................................................................................

Friday, May 17, 2002

٭ 
******************************************************************

"....وچنين گفت - 12 "

شب و هلال ماه و ....غروری شکسته :


"امشب ای ماه به درد دل من تسکيني
آخر ای ماه تو همدرد من مسکيني

کاهش جان تو من دارم و من مي دانم
که از دوری خورشيد چه ها مي بيني

تو هم ای باديه پيمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر باليني

هر شب از حسرت ماهي ..من و يک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پرويني

همه در چشمه مهتاب غم از دل شويند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگيني

من مگر طالع خود در تو توانم ديدن
که توام آئينه بخت غبار آگيني

ني محزون مگر از تربت فرهاد دميد
که کند شکوه ز هجران لب شيريني

تو چنين خانه کن و دل شکن ای باد خزان
گر خود انصاف کني مستحق نفريني

کي بر اين کلبه طوفان زده سرخواهي زد
ای پرستو که پيام آور فرورديني

شهريارا اگر آئين محبت باشد
چه حياتي و چه دنيای بهشت آئيني"


شهريار




........................................................................................

Thursday, May 16, 2002

٭ 
******************************************************************

" نه چندان شوخي - 7 "
جوکهای خارجکي

- شطرنج باز

يک روز مردی به ديدن دوستش رفت و ديد که اون نشسته داره با سگش شطرنج بازی ميکنه . مدتي حيرون وايساد و بعد گفت : " واقعا نمي تونم باور کنم ..من تا حالا سگ به اين باهوشي نديده بودم " دوستش گفت : " ای بابا اون قدر هم که فکر
مي کني با هوش نيست .. تا حالا از 5 د ست 3 دست باخته " !



-دوتا تو يکي

يک روز دختر کوچولو یی همراه مادرش رفتن به قبرستان سر خاک ما در بزرگ دختره.
بعد همين طوری آروم آروم از لای قبرا برگشتن و سوار ماشين شدن . تو ماشين دختره
پرسيد : " مامان ..مي شه دو نفر رو تو يه قبر خاک کنن ؟ "
مادرش گفت : " البته که نه دخترم ...حالا این فکر از کجا اومد تو کله تو ؟"
- " آخه رو يکي از سنگ قبرا نوشته بود ..اينجا يک وکيل و مردی راستگو آرميده است " !


- کمک

یه روز معلم سر کلاس ماجرايي رو تعريف مي کرد که طي اون يه مردی رو با چاقو زده بودن ..پولاشو دزديده بودن و کسي هم کمکش نکرده بود تا جون داده بود. معلم تمام جزييات رو مو به مو مي گفت تا بچه ها قشنگ عمق فاجعه رو احساس کنن. بعد پرسيد:
"خب بچه ها ی عزيز اگه شما يه کسي رو با اين وضعيت و در حالي که حسابي زخمي شده و داره خون ازش ميره کنار خيابون ببينيد چي کار مي کنيد؟" همه ساکت بودن یه دفه يکي از دخترای مودب و خجالتي گفت:" آقا اا ...من فکر ميکنم که.. بالا ميارم "!






........................................................................................

Monday, May 13, 2002

٭ 
******************************************************************
"مرد امروز - 19 "
چار تا کلوم با سواتی

اونایی که فحش میدن رو کاری ندارم اما این وسط حاج آقا اسلام شناسی خب به
تلو یح دلایلی رو ارایه می کنن که آقا اسلام اینه ( وصد البته مثل هممون که فقط غر
می زنیم و راه جایگزین ارایه نمی کنیم ایشون چیزی جایگزین هم ارایه نمیده ) . حالا ایشون یه چیزایی رو میگه که اول باید ثابت بشه که اصل جنسه بعد نرخش رو تعیین کرد (چون آدمای فنی میدونن کتابهایی که ازشون نقل قول میکنه نو یسنده هاشون خودشون اولش گفتن که سره از ناسره جدا نشده فقط تمام چیزهایی رو که می شنیدن مثل یه دائره المعارف جمع می کردن تا بمونه و بقیه بیان بحث کنن). اما یه چیزایی ثابت شده هم هست : پیغمبر و اماما هر کدوم معمولا 7-8 تا زن داشتن... برای بعضی اماما تا 30 تا بچه اسم بردن ولی هر کدوم به طور متوسط 15-10 بچه داشتن..رسول الله وقتی که پسر خوندش زنش رو طلاق داد فوری باهاش ازدواج کرد...بسه یا بگم ؟ میشه هزار تا پشت سر هم ردیف کرد.اما جواب بطور ساده و فشرده:

1. زمانی شخصی اومد پیش امام صادق گفت ما تو شهر خودمون که هستیم ( مثلا از عراق) هر روز یه چیزایی میشنویم که میگن امام گفته ما از کجا بفهمیم راسته یا دروغ؟
( خب اون موقع هم موبایل و فاکس و این حرفا نبود .طرف باید سه ماه راه می کوبید تا میرفت یه سوال بپرسه ) امام چیزی رو گفت که همیشه معتبره" ما حکم به العقل حکم
به الشرع و ما حکم به الشرع حکم به العقل" یعنی اگه کسی کار غیر عقلی کرد (مثل قمه زنی ) یا حرف غیر منطقی زد و گفت از اسلامه بدونین دروغ میگه .

2.خیلی چیزا رو که گفتن به نظر من چون یه خارجی نگفته ایشون نتونسته قبول کنه مثلا " در شارع (راه عبور مردم ) طهارت نگیرید..در آب روان ادرار نکنید .. در زیر درختی که میوه می دهدودر لانه حیوانات ادرار نکنید.." حالا مثلا اگه صلح سبز اینها رو بگه میشه وحی منزل . یا مثلا وقتی یه خارجی بیاد بگه آقا هنگام زناشویی " با همدیگر معاشقه کنید تا زن هم لذت ببره..." میشه متخصص روانشناسی اما اگه منقول از یک امام (یا حتی یک ایرانی )باشه میشه بی کلاس بازی .یا اگه اسلام بگه " مشروب نخورید و تن خودرا به هلاکت نیندازید" جیزه اما فلان موسسه پزشکی خارجی بگه خیلی گل گفته.

3. درخیلی موارد مهمترین مسئله "موضوعیت" زمانی و مکانی و "سوژه" (subject ) بودن انسان و" ابژه" (object ) بودن مسائل مربوط به انسان (از جمله حق و تکلیف ) است که که به راحتی در اسلام (بخصوص شیعه) پذیرفته شده و با گذشت زمان قابل مطالبه یا حذف است . مثلا اگر قبلا حقی بعنوان "اینترنت " (بطور کلی اطلاعات ) برای یک انسان وجود نداشت الان هر انسانی فقط بدلیل انسان بودن از این حق برخوردار است .واگر در زمانی بدلیل وضعیت زمان مردها برتریهایی نسبت به زنان داشتن و می تونستن ازدواجهای مکرر انجام بدن در حال حاضر بدلیل پیشرفت زنان این حق(از منظر حقوق وجدانی) وجود نداره.

4.اکثر چیزهایی که تا حالا ایشون نوشتن برمی گرده به مسائل روزمره زندگی اون زمان مثلا .. چی جوری آب بخورید ..چی جوری حموم برید ..چی جوری بچه دار بشید..چی جوری دستشویی بر ید و غیره که این برای عربهایی که تازه می خواستن متمدن بشن لازم بوده و اکثرا مربوط به زندگی روزمره اون موقع می شده .پس چرا کلیاتی که برای همیشه تاریخ گفتن رو سانسور میکنید : " راستگو باشید..عادل باشید..به همدیگر محبت کنید..جوانمرد باشید..به خانواده و بستگان خود خوبی کنید..به پدر و مادر احترام کنید.. وفای به عهد کنید ..دزدی نکنید..کم فروشی نکنید..به ناتوانان کمک کنید..حیوانات و گیاهان را نابود نکنید..حسادت نورز ید ..کینه جویی نکنید..به جای انتفام عفو کنیدوغیره " (حالا اگه مثلا بگن "بودا" اینا رو گفته دربست قبول میکنن )

5. تک تک بحثهایی رو که مطرح کردن میشه جواب داد .اما به نظر من اگربحثهای کلی تر مثل "رابطه اسلام و دمو کراسی " .." حقوق وجدانی " .."وضع قانون توسط انسان و نظر اسلام "وغیره رو پی بگیرن هم بهتر باشه و هم به جایی برسه .

برا سلامتی هرچی باسواته صلوات










........................................................................................

Thursday, May 09, 2002

٭ 
******************************************************************
"....و چنین گفت - 11 "

گفته اندکه حافظ بنا بر روشهای سلوک آن دوره مدتي مراد خويش را پسر
"محتسب شهر " در نظر داشت .

"دوش رفتم به در میکده خوا ب آلوده
خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده

آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
گفت بیدار شو ای رهرو خواب آ لوده

شست وشو یی کن و آ نگه بخرابات خرام
تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده

به هوای لب شیر ین پسران چند کنی
جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده

بطهارت گذران منزل پیری و مکن
خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده

پاک وصافی شو و از چاه طبیعت بدرآی
که صفایی ندهد آب تراب آلوده

گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست
که شود فصل بهار از می ناب آلوده

آشنایان ره عشق در ا ین بحر عميق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

گفت: حافظ لغز و نکته به یاران مفروش
آه از اين لطف به انواع عتاب آلوده "







........................................................................................

Wednesday, May 08, 2002

٭ 
*****************************************************************
"تذکره البلاگ -6 "
باب ششم في ذکر مقامات و احوالات شيخنا و مولانا " شبح "

الشمس و القمر في البلاد ..همه مريد اويند و او مراد....آن ناخدای کشتي علوم..هم سياست بدانست و هم طب و هم نجوم ....آن روح نا آرام و ناپديد ..آنکه ناديده ها را بديد
....آن عاشق مرام اشتراکيه ..آن سفرکرده از روم تا ترکيه....آنکه غصه مردمان کرد
پيرش..کافي شاپ صومعه غامبيیوتر ديرش آنکه نکردعمر خو یش را تبه ..شيخنا مولانا و مقتدانا شبح( رحمه الله عليه) بزرگمرد عالم سياست وشيخي با کياست بود.


آورده اند که نام ديگری بداشت اما "شبح " برگزِيد از برای لقب خويش و از پس پرده
سخن همي گفت و رسائلي که از او برجای مانده اند از جمله عبارت باشند از:
" سلوک الاشباح و رموز الارو اح " .." چگونه شبح شويم ؟" .." چگونه يک بچه را بترسانيم؟"
.."جن گيری".."لولو خرخره".."مي خورمتون" و غيره . روزی از پس پرده پرسش زائران
خويش پاسخ مي گفت .ناشناسي پرسيد :" يا شيخ آن اعمال ترسناک و اين اسماء خوفناک
از چه بابت بر مي گزيني؟" از گوشه پرده نگاهي به آن بيچاره بکرد و گفت :
"بيام بيرون خشتکت رو بکشم رو کله ات؟". همه بدانستند سوال نابجا (نسخه جنوب شهر
: ناموسي ) بوده و اوضاع بي ريخت گشته باشد پس فراری بکردند گريزناک.


نقل است ذکری خاص بداشت آنگونه که هر يوم هزار کرت با خويش مي گفت:
" نوبره والا".روزی او را مريدانش پرسيدند :"يا شيخ آنچه مي گويي در حديث گذشتگان
نديده باشيم حکمتش برما بازگوی " گفت:" اسرار نتوانيد نگه داشتن " گفتند:"سوگند به نان
و نمک".گفت :" آگاهيد که مخارج گران و مريدان (عيالات ؟)بسيار باشد .شبها که شما
در خوابيدمن در کوچه ها همي گردم و با چرخکي از چاقاله فرياد مي کنم " نوبره" بهاره
چاقاله و چون مشتری کم باشد لاجرم سوگند مي خورم که "نوبره والا" تا بفروشم متاع
خويش و اين جمله بر من عادت شده باشد"پس همه زار بگريستند و هر نفر يک کيلو
چاقاله بخريد تا شيخنا شبها بخسبد و آن ذکر را فراموش کند.

نقل است که محبت شيخي "مارکس " نام در دل شيخ ما اوفتاد .پس سر به بيابان نهاد و مي خواند :

" ای مارکس..ای مارکس
شمس مني ..شمس مني
آتيش به انبارمني "
تا شبي او را در خواب ديد دامنش بگرفت و گفت :" اينک که يافتمت رهايت نميکنم تا مرا باخود ببری" و در خواب سماع و خواندن برگرفت که :

"يا بيا بريم به خونمون
يا منو ببر به خونتون "

پس دعايش براورده شد و مارکس اورا نزد خود و به سرای خويش برد.خدايش رحمت کناد.




........................................................................................

Saturday, May 04, 2002

٭ 
. هو العزيز
..خونه رو تميز كردم.. درو ديوار و دستمال كشيدم ..يك گلدون گل سرخ گذاشتم .. توي پنجره... قل قل قوري و بوي چاي.. دمپايي ها ي جفت شده... همه چيز آماده ست.. الانه كه در بزنه.. الانه..كه يار از در درآيد...
منتظرش موندم..نيومد... حالا دارم... نقش اون پرنده رو به ديوار مي زنم ..كه از آشيونه بيزار بود..عاشق درختا بود.. عاشق پركشيدن ..توي آسمون آبي .. و يه گوشه باغي..پيش يه درختٍ پير و تنها بيتوته كردن.. پرنده...گرمي آشيونه رو دوست نداشت.. ميترسيد ..لونه گرم ..شوق پروازشو كم كنه... مي ترسيد به نپريدن عادت كنه.. پرو بالش زخمي ميشد..ولي باز آوارگي رو دوس داشت.. آزاديش ..آوارگيش بود...
نقش پرنده به ديواره... گلدون گلٍ سرخ لبٍ پنجره ..ومن دلتنگ او..
از ديدنش ميترسم.. و از نديدنش بيشتر... از باهم بودنمون مي ترسم و از باهم نبودنمون بيشتر...
همون خوف و رجاست...
دچار...!!!عاشقي چه شكليه؟... شكل ابرا... وفتي كه نور رو مي نوشند...؟..شكل .شكوفه ها ..وقتي ميوه ميشن؟... شكل دستايي كه ..اشتياقي را مخفي مي كنند؟...
اون شكلي شدم... بهتره..نقش پرنده را به ديوار بزنم...
يا علي!




........................................................................................

Friday, May 03, 2002

٭ 
******************************************************************
"نه چندان شوخي -6 "

- مامان وخدا

"خدا به ما انگشت داده- ما مان مي گه "با چنگال غذا بخور"
خدا به ما صدا داده مامان مي گه" جيغ نزن"
مامان مي گه "کلم بخور ..حبوبات و هويج بخور"
ولي خدا به ما هوس بستني شيره ای داده
خدا به ما انگشت داده - ما مان مي گه "دستمال بردار"
خدا به ما آب گل آلود داده -مامان مي گه "شالاپ و شولوپ نکن"
مامان مي گه "ساکت باش خوابه با بات"
اما خدا به ما در سطل آشغال داده
که مي شه باهاش شترق صدا داد

خدا به ما انگشت داده- مامان مي گه "بايد دستکشهات رو دستت کني"
خدا به ما بارون داده -مامان مي گه "مبادا خيس بشي"
مامان مي خواد که ما مراقب باشيم زياد نزديک نشيم
به اون سگهای قشنگ غريبه که خدا بهمون داده نوازششون کنيم

خدا به ما انگشت داده -مامان مي گه "برو دستت بشور"
ولي آخه خدا به ما جعبه های پر از زغال و تن های سياه شده قشنگ داده چه جور !

من چندان با هوش نيستم ولي يه چيز رو مطمئنم به خدا
يا مامان داره اشتباه مي کنه يا اگه نه خدا ."

-آليس

آليس از يه بطری که روش نوشته شده بود " مرا بنوشيد " نوشيد
بعدش کلي قد کشيد
يا از يه ظرفي که روش نوشته بود" مرا بچشيد" خورد
بعدش کلي آب رفت و کو چيک شد
اون به هر حال يه تغييری کرد ..در حاليکه باقي مردم دور و بر من
اصولا نشده چيزی رو امتحان کنن."

شل سيلوراشتاين / جائي که پياده رو تموم ميشه






........................................................................................

Thursday, May 02, 2002

٭ 
***********************************************************

"مرد امروز - 18 "

کجا بوديم ؟

ساعت پنج و نيم از خونه ميزنم بيرون سمت ميدون کشتارگاه ( يا به قول بچه ها ميدون شهيد
ببعي !! ) . ميرم ماشينای پاسگاه نعمت آباد رو سوار ميشم .يه نفر هم داره داد ميزنه
"شاسکول **آباد ...شاسکول آباد ..بيا بالا" منظور ش همون " عبدل آباده" که پائين تر از
خاني آباد و ياخچي آباده !! (کشته ي کلاس اين اسمام ). پاسگاه نعمت آباد که پياده ميشم
هوا روشن شده.بغل گاراژی که ماشينای ساوه وا ميستن یه کله پزيه .جای رفيق رفقا
سبز يه "بنا گوش" با يه کاسه " آب کله " شيشصد تيمون پيادمون ميکنه .سوار ميشيم
سمت ساوه.از اين جوونای خوش تيپ مک کوئين هم هفش ده تائي اومدن بالا .بعد
دو زاريمون افتاد که دانشچوی دانشگاه آزاد ساوه اند. يکي از دختر خانوما هم که
از همون اول مثل اين شعبده بازا که خرگوش از توکلاهشون در ميارن از تو کيفش
يه با رسانديس در اورد يه بار بيسکوئيت ..دو سه تا سيب.. يه چيپس و..(تا اون
موقعي که من بيدار بودم ) همه رو هم سيم ثانيه ميداد بالا ! خلاصه يه خواب نازی
کرديم تا ساوه . رفتيم شرکت مربوطه برامصا حبه .بعد يه کم کل کل کار وبار رو
راس و ريس کرديم بريم اونجا بيتوته کنيم . خدا بهم صبر بده برا دوری از دوستا و
بخصوص عزيزم.


دوستون دارم


** "شاسکول" : والا معني شاسکول رو ما نمي دونيم اما ميگن هميشه يه عده"اسکول "
هستن واوني که شاه اسکولاست رو بهش ميگن "شاسکول" !!





........................................................................................

Home

 Subscribe in a reader


[Powered by Blogger]